متغیر ساختن. تغییر دادن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تغییر رنگ دادن. و رجوع به دگرگون شود: انتساف، دگرگون کردن رنگ روی. (از منتهی الارب). - دل دگرگون کردن، دل بد کردن. اعتقاد بگردانیدن: سوکای و قرابوقا بواسطۀ آنکه دل دگرگون کردند به یاسا رسیدند. (جامع التواریخ رشیدی). او را پسری بود... درعهد غازان خان دل دگرگون کرده به یاسا رسید. (جامع التواریخ رشیدی). ، وارونه نشان دادن. منقلب کردن: سخن هر چه گویم دگرگون کنم تن و جان پرسنده پرخون کنم. فردوسی. ، با وضع و آرایشی دیگر کردن. به کیفیتی غیر از موجود و معمول کردن: همه رزم فردا دگرگون کنیم سپه پیش پیلان به بیرون کنیم. اسدی
متغیر ساختن. تغییر دادن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تغییر رنگ دادن. و رجوع به دگرگون شود: انتساف، دگرگون کردن رنگ روی. (از منتهی الارب). - دل دگرگون کردن، دل بد کردن. اعتقاد بگردانیدن: سوکای و قرابوقا بواسطۀ آنکه دل دگرگون کردند به یاسا رسیدند. (جامع التواریخ رشیدی). او را پسری بود... درعهد غازان خان دل دگرگون کرده به یاسا رسید. (جامع التواریخ رشیدی). ، وارونه نشان دادن. منقلب کردن: سخن هر چه گویم دگرگون کنم تن و جان پرسنده پرخون کنم. فردوسی. ، با وضع و آرایشی دیگر کردن. به کیفیتی غیر از موجود و معمول کردن: همه رزم فردا دگرگون کنیم سپه پیش پیلان به بیرون کنیم. اسدی
وارونه کردن. معکوس کردن. زیر و رو کردن: دریده درفش و نگون کرده کوس رخ نامداران شده آبنوس. فردوسی. گسسته لگام و نگون کرده زین بیامد بر پهلوان زمین. فردوسی. ، به خاک افکندن. از پای درافکندن. تباه کردن. سرنگون کردن: فرمان او علامت شاهان کند نگون تدبیر او ولایت شیران کندشکار. فرخی. سالار خانیان را با خیل و با حشم کردی همه نگون و نگون بخت و خاکسار. منوچهری. ، خراب کردن. به خاک افکندن. با خاک یکسان کردن. پست کردن: گوئی که نگون کرده ست ایوان فلک وش را حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان ؟ خاقانی. ، خم کردن. فرودآوردن. کج کردن: نگون کرده ایشان سر از بهرخور توآری به عزت خورش پیش سر. سعدی. - نگون کردن سر تخت، پست کردن. از مقام و رفعت فرودآوردن: وز آن جایگه شد سوی طیسفون سر تخت بدخواه کرده نگون. فردوسی
وارونه کردن. معکوس کردن. زیر و رو کردن: دریده درفش و نگون کرده کوس رخ نامداران شده آبنوس. فردوسی. گسسته لگام و نگون کرده زین بیامد بر پهلوان زمین. فردوسی. ، به خاک افکندن. از پای درافکندن. تباه کردن. سرنگون کردن: فرمان او علامت شاهان کند نگون تدبیر او ولایت شیران کندشکار. فرخی. سالار خانیان را با خیل و با حشم کردی همه نگون و نگون بخت و خاکسار. منوچهری. ، خراب کردن. به خاک افکندن. با خاک یکسان کردن. پست کردن: گوئی که نگون کرده ست ایوان فلک وش را حکم فلک ِ گردان یا حکم فلک گردان ؟ خاقانی. ، خم کردن. فرودآوردن. کج کردن: نگون کرده ایشان سر از بهرخور توآری به عزت خورش پیش سر. سعدی. - نگون کردن سر تخت، پست کردن. از مقام و رفعت فرودآوردن: وز آن جایگه شد سوی طیسفون سر تخت بدخواه کرده نگون. فردوسی